نازدار ما،محمدرهامنازدار ما،محمدرهام، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

❤❤محمدرهام هستی مامان وبابا❤❤

27ماهگی وسفر

چهارشنبه 11اردیبهشت92ساعت 19:15بلیط داشتیم برای مشهد،بله درسته امام رضای مهربون درسومین بهارزندگیم برای سومین بار برام دعوتنامه فرستاد.واین اولین باری بود که من با قطار به شهر امام مهربونیها میرفتم.اگه دعام مستجاب بشه برای همه اقوام ودوستان به ویژه دوستان وبلاگیمون دعا کردم. با ورود به حرم ودیدن ضریح میگفتم: سلـــــــــــــــــــــــــــام امام یِضا وبا خروج میگفتم :خدافظ امام یِضا اول از اونجایی شروع میکنم که مامانم با کلی تلاش من وبابام رو از خواب عصرگاهی بیدار کرد وراهی شدیم وکلی تو ترافیک بودیم وبا استرس فراوان ودر آخرین لحظات رسیدیم ووقتی رسیدیم جلوی درب ورودی واگن،گفتم:"" مامان سمانه ببین،قطاره ""ومامان سمانه متعج...
29 ارديبهشت 1392

روز❤مادر❤

  چهارشنبه 11اردیبهشت ماه با روز مادر مصادف شده بود ومن به دلیل آزمونی که داشتم شما رو به بابایی سپردم ورفتم تا وقتی بیدار شدی ببرتت آموزشگاه مامی جون ولی بابایی شما رو با خودش برده بود سرکار وحسابی با هم خوش گذرونده بودید وقتی اومدی خونه یه دسته گل پراز شکوفه های یاسی وصورتی دستت بود وبعد از سلام دادیشون به من وگفتی اینا برای شماست،ومن انگار توی آسمونها بودم وبا خودم زمزمه میکردم سمانه یه روز باورت میشد پسرت با دسته گل این روز رو بهت تبریک بگه !!!!!!!!!!!!. چه زود بزرگ شدی آرام جانم،چه زود تقدیرم نمودی روح وروانم،انقدر چلوندمت وفشارت دادم وبوست کردم که صدات دراومد وگفتی: ولم کن مامان سمانه،ولم کن دیجه. ن...
28 ارديبهشت 1392

آش نذری

  25فروردین با شهادت حضرات زهرا تقارن پیدا کرده بود ومامی جونم به رسم هرساله دیگ اش نذری رو برپا کرد. البته من امسال خیلی کمک کردم ویه جورایی مراسم نذری روی انگشتهای من میچرخید لطفا"تعجب نکنید !!!!!!میدونم سر آشپز 92سانتی تو عمرتون ندید،ولی من موفقیتم رو با مخترع صندلی شریک میشم چون اگه ایشون نبودن من هرگز توی این قدوقواره آشپزقدروقدرتمندی نمیشدم. باید خیلی مراقب باشم آشمون ته نگیره !!!!!! دایی جان پس این نمک چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمکش خوب بود دو سه پنس کافیه ،فکر کنم خوب شده باشه خواهش میکنم با عکاسیهای مکرر منو شرمنده نکنید،اجرهمگی با خانم فاطمه الزهرا،من ک...
25 ارديبهشت 1392

هنرنزد ایرانیان است وبس

روزششم فروردین که همراه مامانبزرگ وبابابزرگم راهی خونه عمه بودیم توی راه یه محوطه ای دیدیم که متعلق به شهرداری بود وخیلی خوشگل وموشگل ماکت سازی شده بود وهمشون برای من خیلییییی جذاب بودن وحس کنجکاویم با دیدنشون بر انگیخته شده بود . یه آقای ماکت  که من عمو صداش میزدم مشغول فروش سمنو بود ومنم که عاشق سمنو همش میگفتم سمنو میخوام ومامانی بهم وعده سمنویی که توی یخچالمون بود رو دادوبه ناچارسکوت اختیارکردم . اینجا چشمم به ظرف سمنو عمو سمنو فروشه اینجا هم مامانم بغلم کرده تا دیگه نبینمش ویه برکه کوچیک ومرغابی اونجا بود که بنده طبق روال معمول روی زمین به کند وکاو سنگ بودم تا بندازمش توی آب واز صدای شال...
24 ارديبهشت 1392

خروس کشون

            پسرنازنینم دردراستای بلاهای مکرری که سرت میومد این پست رقم خورد که چندتاشو برات میگم: شب عید داشتی روی جامپینگت بپر بپر میکردی که یه مرتبه پای گاوجامپینگت گیر کرد به لبه ورودی آشپزخونه وپیشونیت محکم خورد به تیزی صندلی ناهارخوری واز شدت درد وگریه کبود شدی ومن سریع برات یخ آوردم وبابایی بغلت کرد وبرات کمپرس سرد گذاشتیم ولی یه نصفه هلو از پیشونیت اومده بود بیرون وکلی حالمون گرفته شد. روز سوم فروردین خونه هلنا اینا بودیم که اومده بودی از سفره بپری وپات سر خورده بود وهمون نقطه مذکور محکم به میز تلویزیون اصابت کرد ودل من وبقیه رو کباب کردی.  ششم فروردین هم خون...
23 ارديبهشت 1392

سیزده به در

سلام ،سلام به دوستهای گلم وپسرماهم پسرخوشگلم توی آیین ایران باستان عدد 7مقدس وعدد 13منحوس دونسته میشده وبه همین خاطر مرسوم بوده وهست که همه مردم سیزدهم فروردین از خونه میزنن بیرون تا نحسی رو فراری بدن وبهش میگن سیزده به در،این سومین تجربه سیزده به در شما نازدونه منه ودومین سیزده به دری که درجمع خانواده من وکارخونه بابابزرگم.فرشته ی ناز من به ما که خیلی خوش گذشت امیدوارم به شماهم خوش گذشته باشه تنها بدی اون روز مسمومیت بابا علیرضا بود ولی بابای گلت نذاشت روز ما خراب شه وتوی اتاق بابابزرگ کل روز رو استراحت کرد ماه من فقط کافیه یه جا یه کوچولو آب جمع شده باشه سریع به تب وتاب میفتی که سنگ پیدا کنی وبندازی توی آب ولذت ببری اینجا با...
22 ارديبهشت 1392

ماجراهای من وامیرحسین

سلام ودرود فراوان وعرض دلتنگی برای دوستهای گل ومهربونی که مارو از یاد نمیبرن. توی این مدت سرمون خیلییییییی شلوغ بوده همش مهمونی وجشن وسفر بودیم جای همتون بسیار بسیار خالی. امیرحسین پسردایی مامان سمانه است ویک ماه و13روز از من بزرگتره وما تا حالا نتونسته بودیم ارتباط خوب ومحکمی داشته باشیم ولی درنوروز 92توی خیلی چیزا به تفاهم رسیدیم وخیلیییییی همدیگه رو دوست داریم وانقدر قشنگ باهم بازی میکنیم وهم صحبت میشیم که دل همه برامون غش میره البته هردوتاییمونم توی سال جدید بداخلاق وزورگو شدیم که مامانامون میگن اقتضای سنمونه. اینجا خونه امیرحسین ایناست وما داشتیم راجع به بَبعییها وباب اِفسنجی صحبت میکردیم .   مامان سما...
22 ارديبهشت 1392
1