27ماهگی وسفر
چهارشنبه 11اردیبهشت92ساعت 19:15بلیط داشتیم برای مشهد،بله درسته امام رضای مهربون درسومین بهارزندگیم برای سومین بار برام دعوتنامه فرستاد.واین اولین باری بود که من با قطار به شهر امام مهربونیها میرفتم.اگه دعام مستجاب بشه برای همه اقوام ودوستان به ویژه دوستان وبلاگیمون دعا کردم. با ورود به حرم ودیدن ضریح میگفتم: سلـــــــــــــــــــــــــــام امام یِضا وبا خروج میگفتم :خدافظ امام یِضا اول از اونجایی شروع میکنم که مامانم با کلی تلاش من وبابام رو از خواب عصرگاهی بیدار کرد وراهی شدیم وکلی تو ترافیک بودیم وبا استرس فراوان ودر آخرین لحظات رسیدیم ووقتی رسیدیم جلوی درب ورودی واگن،گفتم:"" مامان سمانه ببین،قطاره ""ومامان سمانه متعج...